اندر احوال این چند روز غیبت

بعد از اینکه اون بلای آسمونی (ف ی ل تر ینگ ) بر سر بلاگم نائل شد دیگه مثل گذشته حس نوشتن ندارم  و این چند روزه هم حسابی درگیر کار و زندگی بودم .

تعصیلات عید مثل هر سال به بطالت کامل گذشت و روز سیزده بدر هم تشریف بردیم باغمون که سیزده رو به در کنیم که یک سری بلا به سرمون اومد که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه . دعوامون شد اونم چه دعوای از اون دعواهای قومی قبیله ای که بیشتر شبیه جنگ شد حالا شرح ماجا رو براتون تعریف می کنم

این ماجرا تو سه راند ( دور ) اتفاق افتاد که من دور اول حضور نداشتم و بنابراین نمیتونم چیزی رو که ندیدم تعریف کنم و حالا ادامه تو باغ نشسته بودم که یهو دیدم چه جمعیتی پائین باغ شده گفتم حتما یه اتفاقی افتاده به اتفاق فک و فامیل رفتیم ببینیم چی شده . دیدم که سر یه موضوع بیخودی چند تا جوان کرد دعوا میکنن تو اون بین هم دامادمون (ایشون تابستون سال پیش نائب قهرمان کشتی پیشکسوتان جهان در گروه سنی 30 تا 40 سال شد)  هم داشت اونارو از هم جدا می کرد که یهوی یکشون یدونه کله زد تو صورت جناب داماد ، ایشون که حسابی عصبانی پسر رو گرفت زیر باد کتک ، اونم چه زدنی تا اینکه همشون افتاد تو یه نهری که اون کنار بود خلاصه به زحمتی بود پسر رو نجات دادیم و گفتم بهش تا میتونی با تمام سرعت فرار کن یهو دیدم دارم مثله فشنگ داره .

راند سوم

بعد نیم ساعت دیدیم یه گروه تقریبا 20 نفره از جوانای کرد که همشون چماق به دست بودن و حسابی قیافشون جوات میزد. اومدن برای خون خواهای اون پسره ، منم گفتم جونمی جون دعوای گروهی (خدایش چند سال بود دعوا نکرده بودم اونم گروهی ، عجیب تنم میخوارید واسه دعوا) اونا اومد جلو و یکم داد هوار و عربده کشی راه انداختند . ما هم چیزی نمیگفتیم تا ختم به خیر بشه (اونا فکر کرده بودم داماد ما تنها تشریف دارن) که یهو دعوا شروع شد تو این حین بودم که دیدم یدونه از اون غل چماقاش جلوی منه ، منم نه سلامی نه علیکی یه کله مشت زدم تو صورتش یه کف گرگی و در ادامه مشت و لگدهای جانانه بود که نصیب صورت بی وجودش می کردم یه جوری شد که یارو اصلا ندونشت از کجا خورده ( به نصبت اون هیکلش خیلی بی بخار بود ).

لشکر ما تقرببا نصف اونا بود ولی حسابی کتکشون زدیم ، نا گفته نمونه که یه جمه 200 الی 300 نفری هم تماشاچی تشریف داشتن . نکته خیلی جالب هم این خانمهای خانواده و فک فامیل بجای حمایت داشتن مثل ابر بهار اونجا گریه می کردن نمیدونم واسه چی من جمله ایشون . یکم که گذشت سر و کله بابا و ریش سفیدها پیدا شد و ما رو از هم جدا کردن البته ما شکستشون دادیم فجیع . بعد نیم ساعت هم پلیس تشریف آورد که دیدیم آشنا هستن و میخواستم اون کردها رو همشونو بازداشت کنن و ببرن که همشون به غلط کردن افتادن و آخر سر هم با هم آشتی کردیم و رو بوسی ( ولی اونی که از زیر دست من رد شده بود تمام چش چالش کبود و متورم شده اینقدر حرفه ای عمل کرده بودم که آخرش هم نفهمید من زدمش )  

بعد از اون ماجرا هی تلفن های تهدید آمیزی که بهمون میزنن . منم میگم اگه بخار داشتین همون جا کارتون می کردین .

 

دیروز هم و تاکسی نشسته بودم که دیدم حرف از دعوا ما بود بین دوتا خانوم میگفتم دو نفر هم تو این دعوا مردن چهار نفر هم حالشون حسابی خرابه .

تنها چیزی که سرعتش از سرعت نور بالاست فکر کنم سرعت شایعه هست .

 

نکته

* تا میتونید دعوا نکنید در کل چیزی بدیه . ولی وقتی وارد حریم خصوصیتون شدن با تمام قدرت ازش دفاع کنید

* سرعت عمل و نترسیدن مهمترین عکس تو اینجور موارده

 

در آخر هم این موزیک زیبای بدون کلام رو با حجم 467 کیلو بایت و زمان 3.00 دقیقه از اینجا دانلود کنید . واقعا زیبا و آرامش بخشه . خودم آپلودش کردم

نظرات 3 + ارسال نظر
الهه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ق.ظ

salam aghahe che webloge bamazee dary az negareshe matnesh khosham omad
dige hamishe miam behesh sar mizanam
movafagh bashy

براتی دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:09 ق.ظ http://http:/www.11360.persianblog.com

باسلام از روزی که با شیز اشنا شدم هر روز به سر زده واز مطالب جالب ان استفاده بردم ولی نمی دانم چرا این مورد شخصی را اینقدر با توضیات وصف نمودی از شیز بیشتر از اینها انتظار است موفق باشید همشهری شما

شرش دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:59 ق.ظ

اگرچه ما اون جا نبودیم ببینیم کی کی زد ولی تی ول به شما که روی کینگ کونگ را سفید کردی؟!!!!!!! مو.فق باشی وبلاگ خوندنی داری. ایام بکام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد